معنی رخصت یافتن
لغت نامه دهخدا
رخصت یافتن. [رُ ص َ ت َ] (مص مرکب) اجازه یافتن. دستوری گرفتن. اذن پیدا کردن. فراخی و جواز یافتن. امکان پیدا کردن: به هیچ حال رخصت نیافت نام ولایت عهد از ما برداشتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 215). آن وثیقت را رخصتی توان یافت. (کلیله و دمنه). رخصت این اقدام نمودن بدان می توان یافت که ملک به فضیلت رای... از دیگر ملوک مستثنی است. (کلیله و دمنه). و آنچه در حق کمتر کسی از اجانب جایز شمرم و از روی مروت بدان رخصت نیابم در باب خود چگونه روا دارم. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 152). صیاد به دو درم بها کرد و من در ملک همان داشتم، متردد بماندم، چه از دل مخرج دوگانه رخصت نمی یافتم و خاطر بدان مرغان نگران بود. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 416).
رخصت
رخصت. [رُ ص َ] (ع اِمص) اذن وپروانه و پروانگی و لهی و اجازه ٔ حرکت و کوچ. (ناظم الاطباء). جواز. (ناظم الاطباء). دستوری. (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (یادداشت مؤلف) (فرهنگ نظام). اجازت. (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (غیاث اللغات). اجازه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام):
به آواز گفتی پس آن نامدار
که گر رخصتم بودی از شهریار....
فردوسی.
اگر رخصت شاه بودی که من
بیایم به نزدیک آن انجمن....
فردوسی.
زاغ گفت آن وثیقت را رخصتی توان اندیشید و شیر را از عهده ٔ آن بیرون توان آورد. (کلیله و دمنه). گفت: می اندیشم... بهر وجه که ممکن گردد بکوشم تا او را درگردانم که اهمال و تقصیر را در مذهب حمیت رخصت نبینم. (کلیله و دمنه).
رخصت این حال ز خاقانی است
کو به سخن بر سر افلاک شد.
خاقانی.
|| رخصت یا رخصت از مردان، اصطلاحی است کشتی گیران را و آن بزرگداشت گونه است پیران فن را که هنگام آغاز ورزش پهلوانان بر زبان می رانند. || ارزانی و وسعت. (منتخب اللغات از غیاث اللغات). فراخی دادن. فراخی. (حاشیه ٔ کلیله و دمنه چ مینوی ص 152). || آسانی. (منتخب اللغات از غیاث اللغات). || سهل انگاری. آسان گرفتن. رفتار دور از هر نوع شدت. زیاده روی در ملایمت. ملایمت. نرمی. (کلیله و دمنه چ مینوی حاشیه ٔ ص 103): و هر که از ناصحان در مشاورت... به رخصت و غفلت راضی گردد از فواید رای راست و منافع علاج به صواب و میامن مجاهدت در عبادت بازماند. (کلیله و دمنه)....پادشاه در مذهب تشفی صلب باشد و در دین انتقام غالی، تأویل و رخصت را البته در حوالی سخط و کراهیت راه ندهند. (کلیله و دمنه). در جمله خرد و بزرگ آن را که رسانند تأویل باید طلبید و گرد رخصت و دفع گشت. (کلیله و دمنه). || فرمان. (یادداشت مؤلف). || وداع. (ناظم الاطباء).
رخصت کردن
رخصت کردن. [رُ ص َ ک َ دَ] (مص مرکب) اجازه دادن. (ناظم الاطباء):
صحبت کودکک ساده زنخ را مالک
نیز کرده ست ترا رخصت و داده ست جواز.
ناصرخسرو.
و اگر مروت اقتضا کند بخشیده رخصت می کنم. (تاریخ گلستانه). || اجازه یافتن:
تا که کشد به دام او تهمت بال و پر زدن
مرغ دلم در آشیان رخصت بال و پر کند.
ملاطغرا (از آنندراج).
- رخصت حاصل کردن، مرخص شدن. (ناظم الاطباء).
- || اجازت یافتن. مأذون شدن. اذن یافتن. اجازه بدست آوردن:
همانا کرده حاصل رخصت منع مرا امشب
که در بیرون بزمش مدعی خشنود می گردد.
محمدقلی میلی (از آنندراج).
|| صبر کردن در مفارقت. (ناظم الاطباء).
فرهنگ فارسی هوشیار
پروا یافتن، بار یافتن، دستوری یافتن (مصدر) اذن یافتن دستوری یافتن اجازه گرفتن.
رخصت
اذن و پروانه و پروانگی و اجازه حرکت و کوچ، دستوری، اجازت، اجازه
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
اجازت، اجازه، اذن، دستوری، مرخصی، پروانه، جواز
فارسی به عربی
اجازه، اجراء، تاجیل، رخصه
فرهنگ فارسی آزاد
رُخصَت، اِذن- اجازه- آسانی و تسهیل و تخفیف در کار
واژه پیشنهادی
بار
فرهنگ معین
(اِمص.) اجازه، دستور، اذن، (اِ.) جواز، پروانه. [خوانش: (رُ صَ) [ع. رخصه]]
فرهنگ عمید
اذن، اجازه،
(فقه) تسهیلاتی در امور شرعی برای موارد خاص،
فارسی به آلمانی
Abfahren, Abschied (m), Lassen, Losfahren, Scheiden, Verlassen
معادل ابجد
1831